خدای جهان سرخوش از آفرینش
مرا ارمغان کرد سازی یگانه
من آن ساز را بر دو زانو نشاندم
سرش را چو کودک فشردم به شانه
دو سیمی که بر سینه اش بسته دیدم
دو رگ بود از مغز تا دل روانه
به سر پنجه ام هر دو را آزمودم
وز آنها به نوبت شنیدم ترانه
یکی ، ناله ای داشت پیوسته غمگین
یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه
یکی خوشتر از خواب در صبح مستی
یکی تلخ ، چون بوسه ی تازیانه
من اما دل از ساز خود بر نکندم
که مهری بدو و بم های ناسازگارش
سرودی برانگیختم عاشقانه
سرودی نه اندوه ، یک سر ، نه شادی
سرودی که از هر دو بودش نشانه
زهی نغمه ی من در آن روزگاران
خوشا نوجوانی ، خوشا نوبهاران
شبی ، آسمان را بر افروخت برقی
چو رودی که ویران کند بسترش را
چنان آتش افکند در آشیانم
که باد فنا برد خاکسترش را
من آویختم ساز خود بر درختی
که تا شعله ور ننگرم پیکرش را
نگاهی بدو کردم از پشت آتش
بدان سان که دلداده ای دلبرش را
بر آن شاخه ی دور ، وارونه دیدم
سحرگاه ، اندام افسونگرش را
هراسان و گریان به سویش دویدم
به دست نوازش سپردم سرش را
دل آنگونه بستم به تار غم او
که بگسیختم رشته ی دیگرش را
اگر بانگ خوش داشت سیم نخستش
مگر نیست تا بشنوم خوشترش را
کنون ، ساز من بانگ شادی ندارد
چو مرغی که گم کرده باشد پرش را
به خود گویم ای مرد شوریده خاطر
ازین پس ، بزن زخمه بر سیم آخر